دوباره شب شد و تنها شدم من
میان درد و غم رسوا شدم من
مرا گويي که شب ظلمت بیارد
...از این دل تا سحر حسرت ببارد
نه اینجا من کسی درپیش دارم
نه احوال خوشی درخویش دارم
دلم گويي که دربندی گرفتار
نشسته درکناری با غم یار
شدم شاید اسیر درد عشقی
ولی گويي که در جانم سرشتی
نمی دانم که شاید این چنین است
که گويي سرنوشت من بدین است
می چکد اشکی مرا ازدیدگان
می برد گويي زتن آرام جان
.